ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

بیست و ششم از رضا کاظمی

  • ۱۹:۳۹
خودت را دست کم نگیر 
اینطور که تو از درهای بسته می آیی
خدا هم نمی آید 

بیست نو پنجم این هفته عجب هفته ای بود

  • ۱۹:۳۴

این هفته به صورت صعودی !!


هفته گذشته هفته سختی بود تقریبا هر روز از ساعت نه کار میکردم تا 12 شب ... هر روز تقریبا 10 ساعت کارمیکردم 

آخراش دیگه داشتم مریض می شدم ... یه بعداز ظهر نتونستم برم سرکار ولی عوضش اندازه 200 تومن ترجمه کردم 


دیروز یه تجربه کاری جدید بدست آوردم... همکارم دفتر نبودو من به جاش رفتم و پروژه رو ارائه کردم 

اولش صدام میلرزید ولی یه کم که گذشت سعی کردم  فقط به کارم فکر کنم نه به ذهنیت مشتری از حرفام و ارام شدم 

تجربه جالبی بود برای منی که همیشه از این کارا فراری بودم 


میخام این ماه که حقوق گرفتم خرج هامو بنویسم البته تا الانم خوب بوده پس اندازم، تقریبا نصف حقوق دریافتی از اولین روز کاری رو پس انداز کردم 


بابا آزمایش داده و بهش گفتن مشکل پروستات داره یکی از شاخص ها که باید بین 4 تا 5 باشه روی 13 بوده... خیلی دلم شور می زنه 

میمیرم و زنده میشم تا بره دکتر  متخصص ... همش فکرم پیششه 

بیست و چهارم از روز تولدم

  • ۲۰:۲۵

امروز تولدم بود 

اولین تولدی که کسی از دوستام بهم تبریک نگفت 

مامانم نگفت 

بابام نگفت 

داداشم نگفت 

فقط مادربزرگم دو روز پیش گفت و دوتا دوست مجازی که اصلا یادم نبود تاریخ تولدمو میدونن 

یه حس خاص دارم 

تا حالا اینقدر بیرنگ نشده بودم 

از طرفی هم حس تنهایی خوش آیندی دارم 

بیست و سوم از دلم

  • ۲۲:۵۳

خیلی دلم تنگه ...!!!

بیست و دومم از فروغ

  • ۰۰:۲۳

کسی به فکر گل ها نیست 
کسی به فکر ماهی ها نیست 
کسی نمی خواهد 
باورکند که باغچه دارد می میرد 
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 
که ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهی می شود 
و حس باغچه انگار 
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 
حیاط خانهٔ ما 
در انتظار بارش یک ابر ناشناس 
خمیازه می کشد 
و حوض خانهٔ ما خالی است 
ستاره های کوچک بی تجربه 
از ارتفاع درختان به خاک می افتد 
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها 
شب ها صدای سرفه می آید 
حیاط خانهٔ ما تنهاست .

پدر میگوید : 
( از من گذشته ست
از من گذشته ست 
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند 
یا ناسخ التواریخ 
پدر به مادر می گوید :
( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ 
وقتی که من بمیرم دیگر 
چه فرق می کند که باغچه باشد 
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست . )

مادر تمام زندگیش 
سجاده ایست گسترده 
درآستان وحشت دوزخ 
مادر همیشه در ته هر چیزی 
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه 
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست 
و فوت می کند به تمام گلها 
و فوت می کند به تمام ماهی ها 
و فوت می کند به خودش 
مادر در انتظار ظهور است 
و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه می گوید قبرستان 
برادرم به اغتشاش علفها می خندد 
و از جنازهٔ ماهی ها 
که زیر پوست بیمار آب 
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد 
برادرم به فلسفه معتاد است 
برادرم شفای باغچه را 
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند 
و مشت میزند به در و دیوار 
و سعی میکند که بگوید 
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم 
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش 
همراه خود به کوچه و بازار می برد 
و نا امیدیش 
آن قدر کوچک است که هر شب 
در ازدحام میکده گم می شود .

و خواهرم که دوست گلها بود 
و حرفهای سادهٔ قلبش را 
وقتی که مادر او را می زد 
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را 
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است 
او در میان خانه مصنوعیش 
با ماهیان قرمز مصنوعیش 
و در پناه عشق همسر مصنوعیش 
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی 
آوازهای مصنوعی می خواند 
و بچه های طبیعی می سازد 
او 
هر وقت که به دیدن ما می آید 
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود 
حمام ادکلن می گیرد 
او 
هر وقت که به دیدن ما می آید 
آبستن است .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 
حیاط خانهٔ ما تنهاست 
تمام روز 
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید 
و منفجر شدن 
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل 
خمپاره و مسلسل می کارند 
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند 
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند 
انبارهای مخفی باروتند 
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را 
از بمبهای کوچک 
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .

من از زمانی 
که قلب خود را گم کرده است می ترسم 
من از تصور بیهودگی این همه دست 
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را 
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم 
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد 
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 
و ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهی می شود .

بیست ویکم از سید محمدرضا شرافت

  • ۲۳:۳۲

شدم مانند رود از بارشی جریان که میگیرد 

که من بدجور دلتنگ توام باران که میگیرد

دلم تنگ است می دانی؟ پناهم شانه های توست 

کمی اشک است درمانش دل انسان که میگیرد 

من آن احساس دلتنگی ناگاه پس از شوقم 

شبیه حس دیدارم ولی پایان که میگیرد 

غروبی تلخ و دلگیرم، غروب دشت تنهایی

دل دشتم من از نی ناله چوپان که میگیرد 

چه بیراهم، چه از غم ناگزیرم من ، چه ناچارم 

شبیه حس یک قایق شدم طوفان که میگیرد 

چقدر از خاطراتت ناگزیرم، نه گریزی نیست 

منم و باز باران بین قم-تهران که میگیرد 

تورا ، عشق تورا آسان گرفت اول دلم اما 

چه مشکل می شود کارم دلم آسان که میگیرد 

سپردم  به فراموشی به سختی خاطراتت را 

ولی باران که میگیرد... ولی باران که می گیرد...


بیستم از دنیای ما آدما

  • ۱۴:۳۶

بعضی آدما مثل یه توپ لاستیکی هستن که توش دلشون یه سنگ دارن 

اولش خیلی به نظر نرم و جذاب و مناسب  میان اما یه کم که میگذره می فهمی تو د لشون سنگه 

نمیدونم به چی تشبیه کنم ... 

ولی 

اینجور آدما مثل شلیل اند .... نه اونقد لذید ... نه اونقدر مزخرف 

با اینجور ادما نمیدونی چطور برخورد کنی 

این آدما مزخرفترین نوع آدمان 

آدمایی که محبتشون کم و نمایشیه و تو دلشون یه سنگ سفت و پر از عقده دارن 

استاد از اون آدماس

چون یه بار بهش گفتم که شما غلط کردی که نگاه اندام من میکنی ... حالا دیگه 

فکر کنم تقصیر خودمه ... من بدی آدما رو زود از یاد می برم 

خودم باید از یاد ببرمش 

خودم باید از اونا بشم که بگم استاد کیلویی چند... خود خودم همه چیزو یادگرفتم 

ولی من که چنین ادمی نیستم 

اونم که چون یه بار جلوی من بدجور خودشو خراب کرده دیگه خیلی بهم محل نمیزاره 

لعنت به من اگه دیگه باهاش در ارتباط باشم 

لعنت... لعنت... لعنت...


نوزدهم از آشتی

  • ۲۱:۴۶

بابام اومد پنجاه تومن بهم هدیه داده به مناسبت فردا که روز جوانه 

گاهی از خودم بدم میاد 

این الان از همون گاه هاست 

خدایی هرچی هست ولی بازم پدره 

انگار دلش برام میلرزه 

هجدهم از بابا جون

  • ۱۵:۳۴

سه سال پیش این روزا روزای بدی بود 

هفتم بابا جون بود 

یادش بخیر باباجونم

اگه یه هفته می شد ده روز که نمی دیدمش دلم براش پر میکشید 

اگه یه هفته می شد ده روز دیگه بال بال میزدم برای دیدنش 

یادش بخیر هروقت میرفتیم خونشون برامون نون سنگک می خرید 

با پنیر و مربا میخوردیم 

خدا یا اون روزا خواب بود؟

نه دیگه اون نون هست... نه اون سفره ... نه اون پنیر و مربا ... نه حتی اون آدما 

وقتی باباجون رفت ماهم رفتیم 

اونو خاک برد ما رو زمان 

یادش بخیر باباجونم ... یادته اومدم تو آشپزخونه بودی سلام دادم اومدم بوست کنم فشارم دادی به خودت 

توام دلت برای من تنگ شده بود؟؟

باباجونم یه افسر ارتشی بود 

قوی هیکل و تنومند  

ولی خیلی مهربون بود 

یادمه چند ساله بودم می رفتم روی پاش می ایستادم و روی قسمت کچل سرش دست می کشیدم و میگفتم باباجون چرا سرت مو نداره 

حتی یه بارم نگفت نکن

حتی یه بارم نگفت بشین بچه چقد شلوغ میکنی 

باباجونم ... یادته چقدر از نوشابه لیوانی یه قران برام میگفتی 

از مسافرتات 

از کرمانشاهی ها که میگفتی انگار اصلا مسلمان نبودن 

از سنندجی ها 

یادته ؟؟؟

دلم برای اون دستای تنومندت تنگ شده 

اون دستای بزرگ و قویت 

بابا جونم خیلی دوستت داشتمااااا می دونستی؟؟؟

بابا جونم بعد سه سال ... هنوز اشکم تو چشمامه و جات خالیه تو خونه 

آه ... بعضی دردها قابل بیان نیستن 

آه ... تو رفتی و منم رفتم 

منم دیگه اونی نیستم که بودم 

درد داغ تو منو کشوند به مطب روان پزشک

من دیگه اون دختر استرسی اخمو نیستم ... من دیگه اون دختر ساکت نیستم ... من دیگه شادم .... ولی تو نیستی 

کاش توام بودی ... 

توی همه زمینی ها تورو از همه بیشتر دوست داشتم 

نگاهت که میکردم یاد کوه می افتادم 

با این که هشتاد سالت بود ولی بازم کوه بودی ... 

هفدهم از آرزوهام

  • ۱۵:۲۴
خدایا میشه خونه من یکی از این خونه ها باشه؟؟؟؟
استکهلم -سوئد 

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
Designed By Erfan Powered by Bayan