ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

هشتاد و ششم از خوبی و بدی هام

  • ۱۱:۳۲

توی زندگی هر کسی یه سری کمبودها هست

یه سری چیزا که اذیتش میکنه

یه چیزایی که میگه خدایا کاش نبودن


اوایل فکر میکردم من خیلی دختر مقبولی هستم چون خانواده خوبی دارم و خودمم دختر خوبی ام !!!!!

فکر میکردم شوهر من خیلی خوشبخته که منو داره (چه مزخرفاتی!!!)

بعضی وقایع تو زنندگی آدما باعث میشه که خودشو بهتر و بهتر و بهتر بشناسه

زمانی که رفتم سرکار اولش همه چی خوب بود

بعد از مدتی سروکله همکلاسی همکارم پیداشد ... دختری که رسما به من فهموند که من به این پسر علاقه دارم و پاتو تو زندگی من نزار

جالب بود که من هیچ حسی به اون همکارم نداشتم !!! ولی اون دختر احساس خطر کرده بود دیگه

این ماجرا که پیش اومد فهمیدم که من خیلی ادم کینه ای هستم چون دیگه هرگز نتونستم اون حرفا رو نادیده بگیرم و باهاش دوستانه برخورد کنم


مدتی بعد من باید به فیلد پژوهشی برای خودم انتخاب میکردم ... من دوست داشتم روی مجازی سازی کار کنم ولی همکارام میگفتن که این در راستای اهداف شرکت نیست و یه روز بهم گفتن که اون دختر داره برای پایان نامش روی این مبحث کار میکنه ...

این ماجرا که پیش اومد فهمیدم که من خیلی آدم حسودی هستم چون خودمو به آب و آتیش می زدم که منم کلود کار کنم (البته علاقه اولم هم بود و قبلا دربارش مطالعه داشتم)


مدتی بعد همکارم سمینارشو داد من انجام بدم وقتی ترجمه ش تموم شد خیلی شاکی بود که ترجمه هاش خرابه و من شروع کردم به تصحیح اونها و البته متعجب بودم از اینکه من چرا اینا رو اینقد بد ترجمه کردم .... انگار ترجمه کس دیگه ای بودن از بس که اشتباه توشون بود !!!! اصلاحشون کردم و به همکارم گفتم طوری بهت تحویل میدم که ببری یه راست بدی به استادت ولی از همون روز اونجا برام غیرقابل تحمل شد و هر روز میگفتم امروز درمیام و فردا در میام

این ماجرا که پیش اومد فهمیدم که من خیلی آدم مغروری هستم چون تحمل اشتباه خودم برام خیلی سخت بود


مدتی بعد همکارم دوباره اومد بهم گفت که این درست نشده و هنوز پر غلطه . هیچی نگفتم و سکوت کردم و یهو انگار یه چیزی از درون من و بکشونه پاشدم گفتم من دیگه نمیام از فردا ... اونام قبول کردن

این ماجرا که پیش اومد فهمیدم که من خیلی تحملم کمه و اصلا صعه صدر ندارم و دلم میخاد همیشه تایید شم و تحمل اینو ندارم که اشتباهمو قبول کنم


به جز اینا ولی چیزای دیگه ای هم فهمیدم اینکه من خیلی لجبازم ... خیلی خودمو میخورم از تو .. خیلی ظاهرسازم


ولی شاید جنبه خوبی هامو هم شناختم مثل اینکه من آدم متعهدی هستم هر وقت مرخصی میگرفتم حتی اگر نیم ساعت به پایان ساعت کاری بود بازم من می رفتم سرکارم

فهمیدم که قابل اعتمادم چون اونا دو  هفته کارای شرکتو به من سپردن و رفتن سفر

فهمیدم که آدم با ادبی ام چون هیچ وقت به کسی بی ادبی نکردم و توهین نکردم

فهمیدم که اونقدر فهمیده هستم که فرق لباس پوشیدن سرکار و مهمونی رو بدونم

فهمیدم که اونقد با ادبم که در برابر کسی که رتبه اش از منن بالاتره سکوت کنم


شاعر میگه ان کس که نداند و نداند که ندادن / در جهل مرکب ابدالدهر بماند

خوشحالم که از جهل مرکب دارم نجات پیدا میکنم

پشت هر چیزی حکمتی هست که زمان اونو به ما نشون میده ... حتی پشت بدترین وقایع زندگی . فقط باید باهاشون با زکاوت برخورد کرد و اجازه داد که زمان حکمت اونا رو برامون روشن کنه


اینا چیزای کمی نیست

ولی اونا هم کم نیستن

میخام خودمو درست کنم


اولین چیزی که دارم روش کار میکنم خوش اخلاق بودنه ... میخام اخم نکنم اصلا

میخام هیچ چیزی خندمو ازم نگیره

به امید خدا ایشالا که کار جدیدم برام جور میشه  و شروع میکنم کارمو

خدایا به امید خودت

خودت هوامو داشته باش نازنینم

هشتادو پنجم از چه فکر اشتباهی

  • ۱۹:۵۵

دیروز رفتم شرکتی برای کار .. بهم گفت اون سمتی که شما براش معرفی شده بودی پرشده ولی ما یه مسئول آی تی میخایم که کارای آی تی شرکتو انجام بده ! مسخره بود ... تو دلم گفتم خدایا تو دیگه کی هستی

فعلا 50-50 هستش چون یه نفر دیگه ام هست که کاندید این سمته


به جز اون از مصطفی خبری نشد... لابد مادرش راضی نشده بیاد همدان ازدواج کنه

به من چه

اصلا به درک !!! (چرند میگم تو دلم دارم خودمو میخورم که نشده)


فعلا نتورک پلاس رو دارم میخونم

چرت و پرته ولیی ریزه کاری زیاد داره

امیدوارم جور شه


فکر میکردم دیگه نمیتونم عاشق شم ... چه فکر اشتباهی


هشتاد و چهارم از لجبازی

  • ۲۱:۳۷

امروز یه چیز جدید فهمیدم

من خیلی آدم لجبازیم یعنی اگه یکی بگه نکن قطعا میکنم

اخلاق بدیه ها ... باید اصلاحش کنم


مصطفی دوباره پیام داد و درباره غیبت 24 ساعتش هیچی نگفت

یه جوریه ...


امروز رفتم کارهای فارغ التحصیلیمو کردم

گفت هفته دیگه بیا مدرک موقتتو بگیر ... مثل اینکه خدا بخواد لیسانسم داره اوکی میشه  :))))


هشتادو سوم از بوس واسه خدا

  • ۲۲:۵۰

نمیدونم جریان چیه که برای هیچ چیز اون دفتر دلم تنگ نمیشه به جز کار علمیش ... به جز تحلیل کردن و ایده دادن

نمیدونم این چه حسیه در من که همش منو میکشونه به سمت چالش ها

حسی دارم که ... حس انتظار ... انتظار برای کار علمی


بعضی آدما خیلی حقیرن . خیلی بچه ن . نمیدونم چطور میشه با این مدل آدما زندگی کرد . نمیدونم !!!

خدایا یه عشق خوب بده بهم ... که نشونه های تو توش باشه

بوووووووووووس واسه خدا

هشتاد و دوم از سریال

  • ۱۱:۴۶

یه سریال بود که قبلن فصل اولشو دیده بودم به اسم مسترز آف ...

درباره یه پزشک که تو حوزه های ممنوعه روابط زن و مرد تحقیق میکنه و تو این وادی خودش عاشق منشیش میشه

گاهی بهش فکر میکنم

واقعا خیلی از ماها میخایم مشکلاتی رو حل کنیم که خودمون دست به گریبانشیم

واقعیت عجیبی رو نشون میده

یه جوری که ته دل آدم میلرزه

...


هشتاد و یکم از خواستگار

  • ۲۲:۲۲

یه خواستگار از تو لینکدین ... از شهر کرج ... یعنی بابا منو میده اونجا؟؟/

فکر نکنم

هشتاد از درخانه

  • ۱۸:۵۱

چقد تو خونه زمان دیر میگذره

وقتی سرکار میری زمان زود میگذره


صبح رفتم یه جایی نزدیکای بهار برای کار .. دفتر انبار بود

یه جای مزخرفی بوددددددد

ولی استخدامشون برای دفترشون تو برج آرین بود

نمیدونم چی بشه


هفتاد و نهم از استعفا

  • ۰۹:۲۳

دیروز از شرکت استعفا دادم

شب قبلش پیام دادم به احسان که به من مرخصی بده اونم زد بلاکم کرد ... خیلی عصبانی شدم

بعد از اون صبح رفتم دیدم محلم نمیزارن

مهدی هم باز شروع کرده بود که سمینار من کمه و فلانه و بهمانه و تو وقت نزاشتی و از این حرفا

اعصابم خورد شد

یه جوری برخورد میکرد انگار میخواست منو بزنه

منم به احسان گفتم من دیگه نمیام

اونم اولش یه کم صغرا کبری چید که نرو بعد گفت برو و برگرد و از این حرفا

خلاصه تموم شد

امروز صبح که پاشدم فقط استرس پیدا کردن کار دارم نه استرس سمینار این و مقاله اون و ...

اونجا فقط شده بودم مترجم کارای دانشگاهشون

از همشون بدم میاد

همشون یه مشت دروغ گو هستن


هفتاد و هشتم از حال این روزام

  • ۱۹:۵۸

آینه میگه تو همونی که یه روز ... میخواستی خورشیدو از جا بکنی

ولی امروز شهر شب خونت شده ... داری بی صدا تو قلبت می میری

هفتاد و هفتم از خستگی خستگی خستگی

  • ۱۹:۴۸

دوباره تو سرم سودای کنکور تجربی و پزشکی افتاده ... دوباره !

امروز رفتم کارخانه سحر ... عملا هیچ کاری توی این کشور برای یه مهندس آی تی نیست به جز نصب و نگهداری

عملا ما خیلی عقبیم

عملا اگر بخام به پیشرفت فکر کنم باید باید باید به خارج از ایران فکر کنم

اونم که ... از تنهاییش می ترسم


خسته ام ... بعد از هفت سال دویدن و یادگرفتن مطالبی که شاید به اندازه انگشتای دست تو ایران بلد نباشن برام کار نیست

چیکار باید بکنم ... نه آدمایی هستن در کنارم که دغدغه شون دغدغه من باشه که با هم کاری راه بندازیم

نه اونقدر پول دارم که از این فکرا دربیام


بعد از چندسال دویدن احساس خستگی مفرط میکنم

کلاغی که بال هاش رنگی شده باشه بین کلاغای دیگه جا نداره ... بین طاووس ها هم جا نداره... محکومه به تنهایی

شدم کلاغ رنگی!!!


دیروز یکی زنگ زد به گوشیم اسم و فامیلمو می دونس ... گفت اسمتو تو یه سایت دوستیابی دیدم ... خیلی جا خوردم اولش خواستم سیمکارتمو عوض کنم ولی بعدش بیخیال شدم رفتم سرچ کردم دیدم اسم من به جز توی لینکدین هیچ جای دیگه ای نیست

طرف داشت مزخرف میگفت !!!


بچه های شرکت دارن کاراشونو میکنن که کم کم جمع کنن برن... هر وقت از رفتن میگن استرسم صدبرابر میشه

خدایا خودت کمک کن

خدایا من فقط تورو دارم

خدایا کمکم کن


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
Designed By Erfan Powered by Bayan