- شنبه ۲۰ آذر ۹۵
- ۱۸:۱۱
کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت
ایشالا عروسی خودم :))))
این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !
یه کلمه هست به اسم مرگ
مرگ واژه سه حرفیه که در درون خودش بی نهایت حرف داره. اولش چطور مردنه . چطور مردن خیلی مهمه. همه آدما دوست دارن که تا ته ته جایی که میشه عمر کنن ولی تا حالا به این مساله فکر کردید که طبق آنچه همه انتظار دارن یه بچه بدنیا می اد تو ناز و نعمت بزرگ میشه. مدرسه.. دبیرستان.. دانشگاه.. ازدواج.. بچه دار شدن .. و در نهایت در سن 60 سالگی بازنشست میشه. اصولا ما به بعد از این سن فکر نمیکنیم و همه میگن بقیه عمرشو به خوبی و خوشی سپری کرد ولی واقعیت اینه که بقیه اش در حالت عادی زیادهم خوب و خوش نخواهد بود. این سن همون سنیه که بچه های اون آدم شدیدا درحال کار هستن پس طعم تنهایی رو خواهد کشید. این سن سن ناتوانیه پس حتما دردهای استخوانی شروع میشن. این سن سن بی حوصلگیه پس حتما افسردگی ها شروع میشن. این سن سن تلخیه پس انتظار برای مرگ کم کم شروع میشه... این سراشیبی اولش مثل دامنه است اما کم کم شیبش زیاد میشه و آدم با سر میره تو مشکلات
چقدر این جمله با معناست که بمیرید پیش از آنکه بمیرید ... نمیدونم کی گفته ولی واقعا حرفش عالی بوده . کاش تا روزی که تنها نشدیم کاش تا روزی که دردهای جسمی سراغمون نیومده. کاش تا وقتی که روحمون لای عقربه های ساعت پرس نشده بتونیم جونمونو برای چیزی بدیم که ارزش داشته باشه
به نظر من مثلا کسی که شهید میشه ... نه با یه گلوله تو سرش بلکه با یه خمپاره که اونو تکه تکه میکنه ... میگن در بیشترین حالت چند دقیقه درد میکشه و می میره ولی اگه نخوای بمیری قبل از اینکه بمیری باید هر روز هزار بار بمیری ... هزار بار خجالت بکشی که اطرافیانت ببرنت حمام و مثل یه بچه زیرتو تمیز کنن ... باید بشینی تا کی بیاد برات غذا بیاره و کی بیاد و پنجره اتاقتو باز کنه تا هوا بخوری
چقدر غم انگیز!!!
چقدر سخت
چقدر رنج آور
هیچ وقت دل دیدن یه پیرمرد یا پیرزن خیلی پیر رو نداشتم چون از عمق وجودم دلم براشون می سوزه
تحمل دیدن اون وضعیت برام سخته
پیری مثل زنده زنده سوختنه ...
همکارم میگه من از خدا خواستم تو سپاه امام زمان شهید بشم .. من ولی اگه امام زمانو ببینم از خدا عمر نوح میخوام نه شهادت
یه بارجایی خوندم که حضرت علی (ع) با یکی از یاران خاصش که الان اسمشو خاطرم نیست صحبت می کردن و بهش میگن میخوای جایگاهتو در بهشت ببینی و جایگاه اون یار رو در بهشت بهش نشون میدن و در اون لحظه یار امام گریه میکنه و میگه علی جان تو رو میخوام نه این جایگاه رو..خیلی پررو ام اگه فکر کنم که منم امام زمانمو اینجوری دوست دارم؟!!؟ خب دارم دیگه حالا پررو هستم چیکار کنم ... اما دوست دارم که اگه به آقا نرسیدم یه مرگ یهویی توی میانسالی داشته باشم
میدونید وقتی مرگ یهویی از خدا بخوای یعنی باید همیشه آماده باشی همیشه به خودت بگی شاید این آخرین باره که تو خونه ام پس وقتی دارم میرم بیرون حتی حواسم باشه که مویی روی شونه نمونه تا کسی که بعد من اومد چندشش بشه
البته خاصیت مرگ یهویی بودنشه ... ولی گاهی یهویی تر میاد
دلم برای مادربزرگام میسوزه ... هر دو پیر و زمین گیر شدن ... چقدر سخته پیری
دبشب خواب آقای خامنه ای رو دیدم
یعنی تعبیرش چیه؟!
خدایا شکرت
پوستم کلفت شده دیگه
از فردا فقط درس و کار
ولی اگه پای مذکری هم به ماجرا بازشد ... سعی میکنم باهاش راه بیام
از فردا نه جوش صورتمو دست کاری میکنم نه دستامو
از فردا یه آدم دیگه میشم صبح که از خواب پا شدم
از فردا یه دختر دیگه ام
از فردا خانم مهندسی هستم که میخاد بشه خانوم دکتر
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
حافظ شیرازی
پارسال یعنی چند وقت پیش که خیلی ام دور نیست فکر میکردم که من دیگه نمیتونم عاشق بشم
کسایی بودن که حس میکردم با بقیه فرق دارن
ولی دیگه هیچ وقت عشق نبودن چون انتظارشونو نمیکشیدم چون باهاشون اختلافاتم زیاد بود چون راحت قیدشونو زدم
اما دوباره حس میکنم عاشق شدم
درسته ... من تو سن 25 سالگی عاشق دوست مجازیم شدم
مسخرس مگه نه؟؟؟ من از 18 سالگی چت میکنم دقیقا همون سالی که کنکور داشتم یه روز دوستم دستمو گرفت برد کافی نت و برام یه آی دی یاهو ساخت و بهم یاد داد که چت کنم
از اون وقت دوستای زیادی داشتم ایرانی و خارجی .. دختر و پسر
همیشه به نظر مسخره بود که با حرفای یکی عاشقش شی
ولی من عاشق شدم انگار
این روزا طوری شده که از ساعت پنج نگاه میکنم تا بشه هفت ... ساعت هفت دیگه گوشی دستمه ... اگه بشه هشت و پیام نده کلا دپرسم
تا ساعت 11 و نیم اگه بازم خبری نشد خب دیگه اون روز تموم شده
بهش گفتم حسی بهش ندارم و اونم گفته که میدونه ... ولی چه دروغی! بیشتر اینکه حس میکنم مذهبیه منو جذب کرده چون نه بچه پولداره نه قیافه خیلی آسی داره
عاقلانه حرف میزنه با دلیل و منطق و اینو خیلی دوست دارم ...
ازم خواست باهاش دوست شم قبول نکردم ولی شاید اگه یه بار دیگه بخاد منم بخام که رابطمو باهاش توسعه بدم
عجب رسم عجیبی داره این زمونه
عشق همیشه تازه اس ... همیشهههههههه ... تکراری شدن تو کارش نیست مثل بهار :)
به خدا سپردم همه چیو
بی پروا و با توکل پیش به سوی آینده
شروع کردم برای کنکور میخونم
امروز رفتم کتابخونه مرکزی
جای خوبی بود
میخوام واقعا بخونم اگه هزینه ها بزارن که کمتر ترجمه کنم
این روزا بعد دو ماه و نیم دنبال کار گشتن و پیدا نکردن ...
کار هستا ولی همشون یه جورایی بیگاریه نه کار.... منشی میخان که کار حسابداری بلد باشه و بایگانی بلد باشه و کارای فروشو هم انجام بده
تازه خیلی جاها اصلا نمی دونن مهندسی آی تی یعنی چی
اکثر جاهام مهندس کامپیوتر برای منشی میخان ... تقریبا هیچ کار تخصصی پیدا نمیشه مگه که تجربه خیلی زیادی داشته باشی
همه اینا و همه چیزای دیگه منو مجبور کرده به اینکه الان دوباره به رشته تجربی فکر کنم
خسته شدم ... خدایاااااااااااااااااا خستهههههههههههههههههه شدممممممممممممممممممممممممم
میخام بخونم ببینم چی میشه .... حتی شیفت شب توی یه بیمارستان خیلی بهتر از بیکاری میتونه باشه
اونقد چنگ زدم به طناب که دیگه واقعا خسته شدم
واقعااااااااا خسته شدم
گاهی با یه حماقت همه زحمت چند ساعته ت برباد میره
مثل من که بیست تا چکیده ترجمه کردم بعد دوازده تاشو کپی کردم که ببرم تو فایل دیگه .. کات کردم
ولی منتقل نشدن ...
فایل قبلی رو هم قبل از باز کردن فایل جدید بسته بودم
حالا تقریبا 60% کارم هدر رفته
چه حس بدیه که آدم با حماقت خودش حاصل کارشو از بین ببره حتی اگر چند خط تایپ شده باشن