ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

هفتادم از تصمیم

  • ۲۰:۴۸

کوچکتر که بودم یه فیلمی بود به اسم آواز قو که توش دختره به عشقش میگفت با نون و عشق که نمیشه زندگی کرد

شاید دوازده سیزده ساله بودم وقتی این فیلمو دیدم

ولی همیشه این جمله توذهنم بود

خیلیی جاها بهش رسیدم

این روزا به این فکر میکنم که الان سر کاری ام که عاشقشم

یعنی وقتی یه مقاله میزاره جلوم میگه بخون تحلیل کن خیلی کم پییش میاد که بگم اه بازم مقاله .. مگه اینکه واقعا انرژی نداشته باشم

اما این روزا دارم دنبال کار میگردم

دلم میخاد یه جایی کار کنم که حداقل به اندازه اداره کار حقوق و مزایا داشته باشه

زندگی که با نون و عشق پیش نمیره

من عاشق کارمم ولی هر روز باید یک کیف پنج کیلویی (وزن لبتاب و متعلقات) رو روی دوشم بکشم

دارم کم کم دردهای مزمن رو تو شونم حس میکنم
... فکر میکنم چیزی مهم  تر از سلامتی نیست

دیگه اینکه کارم تمام وقته ... هیچ فرصتی برای خودم ندارم

دوست دارم برم باشگاه ... نمیشه

دوست دارم برم هنر یاد بگیرم ... نمیشه

زندگی که فقط کار نیست...

از طرف دیگه همکارام همه مجردن .. شاید اگه روزی تصمیم به ازدواج بگیرم این خیلی برای شوهرم محرک باشه که من با چندتا مرد مجرد کار میکنم

به نظر خودم دلایل عقلی کافی دارم برای اینکه پا روی دلم بزارم

په نظر شما چطور؟؟؟

شصت و نهم از تغییر نظر

  • ۲۱:۳۰

اوایل فکر میکردم کار تحقیقاتی و پژوهشی خیلی با کلاسه

الانم که تو این کارام همین فکرومیکنم

ولی الان به این جمله یه چیزی هم اضافه شده

کار تحقیقاتی وپژوهشی خیلی با کلاسه ولی آدم نمیتونه نون و عشق بخوره



شصت و هشتم از شصت و هفتم

  • ۱۲:۴۵

...

شصت و هفتم از خوب باش تا تنها بمانی

  • ۰۰:۰۱

گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم

گاهی مثل امروز

مثل دیروز

مثل هر روز

مثل روزهایی که می بینم اطرافیانم دست در دست عشقشان، خواهرشان، برادرشان یا دوستشان هستند

ولی من تنها همراهی که دارم آهی ست که از عمق وجودم به ریه هایم دمیده می شود

آه چقدر تنهایم 

خوب باش تا تنها بمانی ...

شصت و ششم خرید لبتاب جدید

  • ۱۰:۴۸

دیروز بابابا رفتم یه لبتاپ جدید خریدم

لنوو z5070

سیستم قشنگیه دیزاین خوشگلی داره 

هنوز سیستم عامل نصب نکردم که ببینم چطوری کار میکنه 

ولی خوشگله 

امیدوارم خوب کار کنه

قیمتش از پردیس سیستم شد 2350000 تومن 

شصت و پنجم از فاصله

  • ۱۸:۱۲

بعضی وقتا از  بعضیا خوشمون میاد 

گاهی از بعضیا خوشمون نمیاد

نسبت به بعضیا حسی نداریم

اما گاهی تا کسیو میبینی ازت خوشش نمیاد تو این حالت مولا علی میفرمایند ازش فاصله بگیر چون بلاخره یه گزندی ازش میبینی

شده جریان من...

فاصله نگرفتم از کارفرمام حالا دارم تاوانشو با روح و روان و اعصابم میدم 


sixty fourth from my ideology

  • ۱۸:۵۸

Today I remembered i know english well then I can write my memories in english

I thought before living is easy 

I road Sabr Sura in Quran and I though before, why God says human is in lossness and hurmness ! 

But these days I know... working for money is loosing , working for proud is loosing , working for every thing is loosing because human wont get full of them and all the times want more and more and its like dragging a long loop of wool...its just an endless play.

I learned that human must tie his life to God 

I try to do this

I want from God to help me for helping in accelleration in Imam Mahdi,s appearance...even a second...


شصت و سوم از تنهایی

  • ۲۲:۲۴

یادش بخیر 

18 سالم بود کنکور داشتم 

یه روز نگین دستمو گرفت گفت بیا بریم دنیای جدیدو نشونت بدم . برد منو کافی شاپ سر چهار راه تختی که اسمش کافیشاپ روژان بود 

یاهو مسنجرو بالا آوردو رفتیم تو چت روم...

از اون روز اینترنت شد یه جزیی از زندگی من 

از کارت اینترنت یه ساعتی تا دو ساعتی و پنج ساعتی شروع شد و بعد اینترنت هوشمند و بعدم ای دی اس ال و تری جی و ... 

خلاصه زمان گذشت 

از اینترنت راضی ام به جز یه چیزش ... دوستای مجازیش 

معتادم به غریبه مجازی 

وقتی یکی نیست باید یکی دیگه جایگزینش بشه 

وقتی دوستی برای چت ندارم خیلی حس تنهایی دارم 

مثل الان 

درست مثل الان 



شصت و دوم از اتفاقات

  • ۲۰:۴۳

امروز یه سری اتفاقات افتاد که قابل بیان هستن 

اولیش اینه که بلاخره بعد چند روز ناز کردن تصمیم گرفتم با مهدی اوکی بشم ... اون یکی مهدی و احسان بهش میگفتن باید شیرینی بدی 


دومیش این بود که اون پسره امیر ارسلان که تو حوزه رایانش ابری و کلود و مجازی سازی کار میکرد بهم پیام داد... انگار پیگیره ببینه چیکار میکنم 

میگفت اگه متخصص بشی تو این کار تو دوماه کار کردن تو تهران می تونی بارتو برای کل سال ببندی ... خیلی وسوسه آمیزه برام چون خیلی کلود دوست دارم 


سومیش این بود که نزدیک ساعت هفت که شد آقایون هیئت مدیره رفتن و من و پگاه تنها شدیم داشتم با پگاه حرف میزدم که یهو ساکت شد و انگار قفل کرد هرچی صداش کردم و دستمو جلو صورتش تکون دادم هیچ چشماش تکون نمیخورد و فقط صدای اوم اممممممم خیلی خیلی خفیفی از ته گلوش در اومد یکی دوبار. یه بارم وسط این جریان چشماشو برگردوند دوخت تو چشمم ... فکر کنم حدود 15 تا 20 ثانیه طول کشید 

خدایی داشتم سکته میکردم از ترس 

نمیدونستم الان یه حرکت جنون آمیز میکنه و میگیره منو میزنه یا اساس شرکتو به هم میریزه یا همین جا ختم میشه 

وااااااااااااااااااااای خیلی ترسیدم خیلی بد بود 

از شرکت که در امدم زنگ زدم به همایی همه چیزو گفتم 

شاید چندین سال بود که اینجوری نترسیده بودم تو زندگیم 

خیلی استرس بود امروز 


خدایا خودت شفاش بده طفلکو 

به منم یه جرات بده 


ممنونم خدای من 



شصت و یکم از عوارض دعوا

  • ۱۰:۴۹

گاهی بعضی آدما با اخلاقشون زندگیتو عوض میکنن 

گاهی دو تا جمله مسیر زندگیتو کن فیکون میکنه 

گاهی تمام شور و شوقتو با یه رفتار خشن از دست می دی 

گاهی با دوجمله کل زندگیت به هم میریزه و گاهی جمع وجور میشه 



از روزی که با مهدی دعوام شده دیگه حوصله کار پژوهشی ندارم ... حالم به هم میخوره پای کامپیوتر می شینم 

انگار بیشتر دارم به خودم و این زندگی لج میکنم 


Designed By Erfan Powered by Bayan