ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

هشتاد و چهارم از لجبازی

  • ۲۱:۳۷

امروز یه چیز جدید فهمیدم

من خیلی آدم لجبازیم یعنی اگه یکی بگه نکن قطعا میکنم

اخلاق بدیه ها ... باید اصلاحش کنم


مصطفی دوباره پیام داد و درباره غیبت 24 ساعتش هیچی نگفت

یه جوریه ...


امروز رفتم کارهای فارغ التحصیلیمو کردم

گفت هفته دیگه بیا مدرک موقتتو بگیر ... مثل اینکه خدا بخواد لیسانسم داره اوکی میشه  :))))


هشتادو سوم از بوس واسه خدا

  • ۲۲:۵۰

نمیدونم جریان چیه که برای هیچ چیز اون دفتر دلم تنگ نمیشه به جز کار علمیش ... به جز تحلیل کردن و ایده دادن

نمیدونم این چه حسیه در من که همش منو میکشونه به سمت چالش ها

حسی دارم که ... حس انتظار ... انتظار برای کار علمی


بعضی آدما خیلی حقیرن . خیلی بچه ن . نمیدونم چطور میشه با این مدل آدما زندگی کرد . نمیدونم !!!

خدایا یه عشق خوب بده بهم ... که نشونه های تو توش باشه

بوووووووووووس واسه خدا

هشتاد و دوم از سریال

  • ۱۱:۴۶

یه سریال بود که قبلن فصل اولشو دیده بودم به اسم مسترز آف ...

درباره یه پزشک که تو حوزه های ممنوعه روابط زن و مرد تحقیق میکنه و تو این وادی خودش عاشق منشیش میشه

گاهی بهش فکر میکنم

واقعا خیلی از ماها میخایم مشکلاتی رو حل کنیم که خودمون دست به گریبانشیم

واقعیت عجیبی رو نشون میده

یه جوری که ته دل آدم میلرزه

...


هشتاد و یکم از خواستگار

  • ۲۲:۲۲

یه خواستگار از تو لینکدین ... از شهر کرج ... یعنی بابا منو میده اونجا؟؟/

فکر نکنم

هشتاد از درخانه

  • ۱۸:۵۱

چقد تو خونه زمان دیر میگذره

وقتی سرکار میری زمان زود میگذره


صبح رفتم یه جایی نزدیکای بهار برای کار .. دفتر انبار بود

یه جای مزخرفی بوددددددد

ولی استخدامشون برای دفترشون تو برج آرین بود

نمیدونم چی بشه


هفتاد و نهم از استعفا

  • ۰۹:۲۳

دیروز از شرکت استعفا دادم

شب قبلش پیام دادم به احسان که به من مرخصی بده اونم زد بلاکم کرد ... خیلی عصبانی شدم

بعد از اون صبح رفتم دیدم محلم نمیزارن

مهدی هم باز شروع کرده بود که سمینار من کمه و فلانه و بهمانه و تو وقت نزاشتی و از این حرفا

اعصابم خورد شد

یه جوری برخورد میکرد انگار میخواست منو بزنه

منم به احسان گفتم من دیگه نمیام

اونم اولش یه کم صغرا کبری چید که نرو بعد گفت برو و برگرد و از این حرفا

خلاصه تموم شد

امروز صبح که پاشدم فقط استرس پیدا کردن کار دارم نه استرس سمینار این و مقاله اون و ...

اونجا فقط شده بودم مترجم کارای دانشگاهشون

از همشون بدم میاد

همشون یه مشت دروغ گو هستن


هفتاد و هشتم از حال این روزام

  • ۱۹:۵۸

آینه میگه تو همونی که یه روز ... میخواستی خورشیدو از جا بکنی

ولی امروز شهر شب خونت شده ... داری بی صدا تو قلبت می میری

هفتاد و هفتم از خستگی خستگی خستگی

  • ۱۹:۴۸

دوباره تو سرم سودای کنکور تجربی و پزشکی افتاده ... دوباره !

امروز رفتم کارخانه سحر ... عملا هیچ کاری توی این کشور برای یه مهندس آی تی نیست به جز نصب و نگهداری

عملا ما خیلی عقبیم

عملا اگر بخام به پیشرفت فکر کنم باید باید باید به خارج از ایران فکر کنم

اونم که ... از تنهاییش می ترسم


خسته ام ... بعد از هفت سال دویدن و یادگرفتن مطالبی که شاید به اندازه انگشتای دست تو ایران بلد نباشن برام کار نیست

چیکار باید بکنم ... نه آدمایی هستن در کنارم که دغدغه شون دغدغه من باشه که با هم کاری راه بندازیم

نه اونقدر پول دارم که از این فکرا دربیام


بعد از چندسال دویدن احساس خستگی مفرط میکنم

کلاغی که بال هاش رنگی شده باشه بین کلاغای دیگه جا نداره ... بین طاووس ها هم جا نداره... محکومه به تنهایی

شدم کلاغ رنگی!!!


دیروز یکی زنگ زد به گوشیم اسم و فامیلمو می دونس ... گفت اسمتو تو یه سایت دوستیابی دیدم ... خیلی جا خوردم اولش خواستم سیمکارتمو عوض کنم ولی بعدش بیخیال شدم رفتم سرچ کردم دیدم اسم من به جز توی لینکدین هیچ جای دیگه ای نیست

طرف داشت مزخرف میگفت !!!


بچه های شرکت دارن کاراشونو میکنن که کم کم جمع کنن برن... هر وقت از رفتن میگن استرسم صدبرابر میشه

خدایا خودت کمک کن

خدایا من فقط تورو دارم

خدایا کمکم کن


هفتادو ششم از اسرار

  • ۲۱:۳۴

گاهی نمیشه از بعضیا متنفر بود

گاهی بعضیا با اینکه خیلی بهت بدی میکنن ولی بازم دوستشون داری

چه سریه تو اینکه دل آدم از مغزش دستور نمیگیره

چه سریه که حکومت خودمختار داره

چه سریه که من بازم استادو دوست دارم

چه سری؟؟؟؟

هفتاد و پنجم از خجالت

  • ۱۵:۴۳

دیروز همکارم وقتی با هم تنها شدیم آخر وقت برگشت برای بار چندم بهم گفت مامانم گیر داده ازدواج کن
ولی من نمیخام ازدواج کنم... 


منظورش چی می تونه باشه

خودش خوب می دونه که من دنبال یه پسری ام که حداقل به اندازه خودم مذهبی باشه

از طرفی اونم که دوست دختر داره و با افتخار اینو اعلام میکنه

نمیدونم منظورش چیه!


این روزا دنبال یه فیلد تحقیقاتی ام

دوست داشتم درباره کاربرد شبکه حسگر توی لباس فضانوردا کار کنم یا توی بررسی امواج مغزی ولی به طرز مسخره ای باید بگم علم هنوز اینقد ریز نشده تو این حوزه ها ... یعنی نیست هیچ منبعی نیست برای چنین موضوعاتی!!


امروز یه لحظه دلم تنگ شد ... دلم برای دین و مذهب تنگ شد

برای اینکه امام حسینو صدا بزنم تنگ شد

دلم تنگ شد برای مهدی فاطمه

درسته که سر لج هم که شده به خاطر تعصبات بیجای یه عده ای رفتم نشستم رو لبه پشت بام

ولی گاهی هم دلم میخاد بدونم اون وسطا چه خبره

گاهی دلم تنگ میشه براش

و این گاهی ها جز سخت ترین لحظاته

چون پر از خجالتم برای بازگشت

پر از خجالت

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan