ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

چهل از مهمانی افطار دایی بهزاد

  • ۱۴:۱۲

دیشب خونه دایی بهزاد دعوت بودیم 

فقط خواهراشو دعوت کرده بود با بچه های مجردشون ... خیلی مهمونی خودمونی و شیکی بود.. خیلی پسندیدم 

وقت شام برق رفت و به طرز عارفانه شاعرانه ای چلوکباب خوردیم ... آخراش حس میکردم دارم میترکم 

سی و نهم از هدف

  • ۱۱:۲۸

دیشب بعد یک سال بازم رفتیم باغ عمه 

ولی این بار یه فرق بزرگ کرده بود 

وقتی که با جیپ داشتیم از سرپایینی حدود 45 درجه ای کوچه باغ می رفتیم پایین به خودم گفتم نترس تو میخای بری تنها یه کشور دیگه زندگی کنی 

نترس... برای بار اول بود که موقع پایین رفتن ماشین از اون قسمت نه آیت الکرسی خوندم نه صلوات فرستادم نه چشمامو بستم بلکه با چشمای باز به راه خیره شدم 

وقتی رفتیم پایین سراشیبی به خاطر ترسی که قبلا داشتم به خودم خندیدم 

شب وقتی رسیدیم به خودم گفتم اینجا جک و جانور زیاد داره ولی من به اونا توجهی نمی کنم و هیچ توجهی به انواع حشرات مختلف نکردم و به این ترتیب تونستم راحت بخوابم. 

سحر برای سحری بلند شدم و خیلی عادی و نرمال (انگار که منم روزه میگیرم) سحری خوردم 

شب وقتی قرص قبل خوابمو نخوردم اصلا بهش فکر نکردم و برای اولین بارها بود که استرسی نگرفتم از نخوردنش 

تا صبح صدای پارس سگ می اومد اولش یه کم ترسیدم البته چون صداشون خیلی نزدیک بود ولی بعدش توجه نکردم 

سعی کردم غر نزنم 


همه ش به خودم میگفتم باید اونقدر محکم باشی که تو مملکت غریب بتونی راحت زندگی کنی 


خلاصه تجربه خوبی بود...

روز قبلش رفتم پیش روانپزشکم موقع اومدن بهش گفتم آقای دکتر شاید خیلی رویایی به نظر بیاد ولی من دارم به ادامه تحصیل درخارج از کشور فکر میکنم ... بهش گفتم من تو دوره دانشجوییم دانشجوی موفقی نبودم اما تو بحث تحقیقاتی کارم خیلی خوبه ... 

دکتر گفت با این طرز فکرت خیلی خوب پیشرفت میکنی و این حرفی که میزنی اصلا رویا نیست . خیلی ها رو میشناسم که رفتن و قطعا توهم میتونی بری ... به کار پژوهشیت ادامه بده 


این روزا خوب می فهمم وقتی میگن که هدف به زندگی آدما شکل میده یعنی چی!


سی و هشتم از فاضل نظری

  • ۱۲:۳۱

بـه نسـیمی هـمه ی راه بـه هـم می ریـزد
کـی دل سنگ تـو را آه بـه هـم می ریـزد
سنگ در بـرکه می انـدازم و می پنـدارم
با همـین سنـگ زدن مـاه بـه هـم می ریـزد
عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است
گـاه می مـاند و نـاگـاه به هم می ریـزد
آن چـه را عـقل بـه یـک عـمر به دست آورده است
دل بـه یـک لحـظه ی کـوتـاه به هـم می ریزد
آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد

گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد

سی و هفتم از امروز

  • ۲۱:۴۳

امروز روز خیلی مزخرفی بود 

بچه های شرکت همش سر مسائل اعتقادی باهم بحث میکردن 

احسان به ماتریالیست و بی خدایی و این چیزا اعتقاد داشت البته وسط حرفاش میگفت خدا به درک تو برمیگرده یعنی خیلی ام لاییک نبود ... یه تریپ روشن فکری خاص! خودشم نمیدونست کدوم طرفیه یکی به نعل میزد یکی به میخ 

مهدی مجرد قصه هم که خیلی تابع نظرات احسانه ... بدون چون و چرا 

مهدی متاهل اما به نظر معقول تر میرسه 

بهروز هم که فقط نگاه و کمی لبخند 


بعدش حرف افتاد سر رنگ ها و چاکراه های بدن 

برای من با تاریخ تولدم رنگم شد نقره ای و در کل آدم آرمانگرایی بودم!!!! 

یه جمله توی اون جا بود که همه بهش تایید دادن نوشته بود این آدم (یعنی من) وقتی راهشو انتخاب میکنه باید بیای و سرعت پیشرفتشو ببینی ! وقتی احسان این جمله رو خوند همشون با نگاهشون به من تایید کردن


بعدش رفتم دکتر روانپزشکم ... داروها مثل قبل 

همه چیز خوبه از نظر روانی و عاطفطی

به دکتر گفتم من میخام برای ارشد اقدام کنم برای خارج از کشور

دکتر گفت خیلی خوبه و اصلا رویایی نیست 

گفت تو با این طرز فکرت حتما پیشرفت میکنی ...


الانم کم کم باید حاضر شیم یه شب نشینی بریم خونه مادرجون (باباجون)

چقدر دلم برای بابا جون تنگه ... روحت شاد مرد مهربان دنیا 

گاهی وقتی می دیدمش با خودم فکر میکردم که تصور من از مهربانی پیامبر اکرم به اندازه همین مهربانی باباجونمه 

الهی که غم نبینی عزیزم ... 

سی و ششم از سکوت

  • ۰۰:۰۲

..........

یه سکوت پر از فریاددارم 

نمیدونم از کجا شروع کنم... سکوت کنم بهتره 

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan