امروز روز خیلی مزخرفی بود
بچه های شرکت همش سر مسائل اعتقادی باهم بحث میکردن
احسان به ماتریالیست و بی خدایی و این چیزا اعتقاد داشت البته وسط حرفاش میگفت خدا به درک تو برمیگرده یعنی خیلی ام لاییک نبود ... یه تریپ روشن فکری خاص! خودشم نمیدونست کدوم طرفیه یکی به نعل میزد یکی به میخ
مهدی مجرد قصه هم که خیلی تابع نظرات احسانه ... بدون چون و چرا
مهدی متاهل اما به نظر معقول تر میرسه
بهروز هم که فقط نگاه و کمی لبخند
بعدش حرف افتاد سر رنگ ها و چاکراه های بدن
برای من با تاریخ تولدم رنگم شد نقره ای و در کل آدم آرمانگرایی بودم!!!!
یه جمله توی اون جا بود که همه بهش تایید دادن نوشته بود این آدم (یعنی من) وقتی راهشو انتخاب میکنه باید بیای و سرعت پیشرفتشو ببینی ! وقتی احسان این جمله رو خوند همشون با نگاهشون به من تایید کردن
بعدش رفتم دکتر روانپزشکم ... داروها مثل قبل
همه چیز خوبه از نظر روانی و عاطفطی
به دکتر گفتم من میخام برای ارشد اقدام کنم برای خارج از کشور
دکتر گفت خیلی خوبه و اصلا رویایی نیست
گفت تو با این طرز فکرت حتما پیشرفت میکنی ...
الانم کم کم باید حاضر شیم یه شب نشینی بریم خونه مادرجون (باباجون)
چقدر دلم برای بابا جون تنگه ... روحت شاد مرد مهربان دنیا
گاهی وقتی می دیدمش با خودم فکر میکردم که تصور من از مهربانی پیامبر اکرم به اندازه همین مهربانی باباجونمه
الهی که غم نبینی عزیزم ...