ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

چهل و ششم از ماست که بر ماست

  • ۲۳:۱۷

به جایی رسیدیم که جناب حاج آقا عمامه دار تو تلویزیون به اصطلاح ملی ما به تاریخمون توهین میکنه 

آقا نشسته میگه پیروزی رومی های اهل کتاب بر ایرانیان آتش پرست از پیروزیهای بزرگ بر علیه کفار بود 


طبق اسناد معتبر از جمله کتاب دو قرن سکوت محمدحسین زرین کوب ایرانیها توی اون دوران زردشتی بودن و مشکلی که باعث از بین رفتن حکومت ایران شد وضعیت حرص و طمع و مال اندوزی و حسادت درباریان بود که موبدان گرفتارش شده بودن (!) 

ایرانیها توی هیچ دوره از تاریخ آتش پرست و خورشید پرست نبودن و همیشه یکتاپرست بودن ... 


گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود!

چهل و پنجم از عقد

  • ۱۳:۰۲

دیشب عقد اعظم بود 

شوهرش یه مرد خیلی قد بلنده که دکترای برق داره و خانوادش تو روستا زندگی میکنن فامیلاشون به زور فارسی حرف میزدن 

من که از فامیلاشون اصلا خوشم نیومد خیلی بی کلاس بودن !!!!

اعظم فقط به مدرک پسره شوهر کرده ... امیدوارم خوشبخت بشن 

چهل و چهارم از کوه به کوه

  • ۲۳:۳۷

استاد زارعی یه پسر مجرد بود که همیشه مثل تازه دامادا لباس می پوشید یعنی کت و شلوار مرتب و کفش ورنی!

خیلیی هیز بود کلا زل میزد کل بدن آدمو نگاه میکرد از بالا تا پایین 

کم نمره میداد ولی وقتی یکی می رفت و ازش نمره میخاست پاسش می کرد

ازش خوشم نمی اومد خیلی 

ولی واقعا مرد باهوشی بود و یه شیطنت خاصی تو ذاتش بود 


میگن دنیا کوچیکه

میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه 

میگن های زیادی هست که من امروز یه نمونه شو دیدم 


خیلی اتفاقی توی یه شبکه اجتماعی استاد زارعی بهم پیام داد 

وای که همچنان وقیح و هیز بود حتی از پشت خط تلفن هم انگار داشت منو میخورد 

میگفت نمی دونم چرا از هر کی خواستگاری میکنم بهم میگه نه ... یکی نیس بگه خب تو اینقد عوضی هستی هرکی باشه میترسه زن تو بشه وقتی تو یه ذره شخصیت نداری سرتو بندازی پایین !


وسطای حرف یهو رفت 

نمیدونم چی شد . اینترنتش قطع شد انگار 

اسم پروفایلشم احسان گذاشته بود... . جریان چیه که هرکی به من میرسه یه نشانی از اسم احسان داره !!!؟


چهل و سوم از حافظ

  • ۲۳:۳۴
 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

چهل و دوم از روزها

  • ۲۳:۳۱

امروز دوست عزیز چهارده سالمو دیدم 

میخاد از شوهرش طلاق بگیره... یعنی در واقع زندگی که اصلا شروع نشد داره تموم میشه 

مهرشو گذاشته اجرا و درخواست طلاق داده... اونم به خاطر اختلافات فرهنگی دو خانواده 

ناراحتم براش ولی الان بهتر از چندسال دیگه با یه بچه س!!!!


کم کم داره کارام تو شرکت زیاد میشه 

خسته میشم 

دلم میخاد حقوقم بیشتر بشه ولی بعید می دونم که بشه !!!


این روزا خیلی جدی به ادامه تحصیل درخارج از کشور فکر میکنم 

این روزا خیلی جدی به تی سی پی فکر میکنم 

این روزا خیلی جدی به ان اس فکر میکنم 

این روزا به آینده خیلی فکر میکنم 


شبنم مسخرش میاد از این فکرای من ... یادمه وقتی که دوم راهنمایی بودیم یه کتاب داشتم که توش انواع موشک های فضاپیما رو توضیح داده بود من با توجه به اون کتاب یه روزنامه دیواری عالی ساختم ... اون روزا هم باز شبنم با تمسخر برخورد میککرد وقتی که با استاد اهور شبکه کار میکردم هم بازم مسخرش می اومد ولی درنهایت منجر به این شد که توی یه گروه علمی مشغول کار بشم و نهایتا الان هم مسخرم میکنه .. . بهمم به دید یه آدم رویا پرداز نگاه میکنه !!! ولی دکتر گفت که این اصلا رویا نیست بلکه خیلی به واقعیت نزدیکه

چهل و یکم از بی یاری

  • ۲۳:۰۰

چقدر تنهام ... بی عشق... بی یار!

چهل از مهمانی افطار دایی بهزاد

  • ۱۴:۱۲

دیشب خونه دایی بهزاد دعوت بودیم 

فقط خواهراشو دعوت کرده بود با بچه های مجردشون ... خیلی مهمونی خودمونی و شیکی بود.. خیلی پسندیدم 

وقت شام برق رفت و به طرز عارفانه شاعرانه ای چلوکباب خوردیم ... آخراش حس میکردم دارم میترکم 

سی و نهم از هدف

  • ۱۱:۲۸

دیشب بعد یک سال بازم رفتیم باغ عمه 

ولی این بار یه فرق بزرگ کرده بود 

وقتی که با جیپ داشتیم از سرپایینی حدود 45 درجه ای کوچه باغ می رفتیم پایین به خودم گفتم نترس تو میخای بری تنها یه کشور دیگه زندگی کنی 

نترس... برای بار اول بود که موقع پایین رفتن ماشین از اون قسمت نه آیت الکرسی خوندم نه صلوات فرستادم نه چشمامو بستم بلکه با چشمای باز به راه خیره شدم 

وقتی رفتیم پایین سراشیبی به خاطر ترسی که قبلا داشتم به خودم خندیدم 

شب وقتی رسیدیم به خودم گفتم اینجا جک و جانور زیاد داره ولی من به اونا توجهی نمی کنم و هیچ توجهی به انواع حشرات مختلف نکردم و به این ترتیب تونستم راحت بخوابم. 

سحر برای سحری بلند شدم و خیلی عادی و نرمال (انگار که منم روزه میگیرم) سحری خوردم 

شب وقتی قرص قبل خوابمو نخوردم اصلا بهش فکر نکردم و برای اولین بارها بود که استرسی نگرفتم از نخوردنش 

تا صبح صدای پارس سگ می اومد اولش یه کم ترسیدم البته چون صداشون خیلی نزدیک بود ولی بعدش توجه نکردم 

سعی کردم غر نزنم 


همه ش به خودم میگفتم باید اونقدر محکم باشی که تو مملکت غریب بتونی راحت زندگی کنی 


خلاصه تجربه خوبی بود...

روز قبلش رفتم پیش روانپزشکم موقع اومدن بهش گفتم آقای دکتر شاید خیلی رویایی به نظر بیاد ولی من دارم به ادامه تحصیل درخارج از کشور فکر میکنم ... بهش گفتم من تو دوره دانشجوییم دانشجوی موفقی نبودم اما تو بحث تحقیقاتی کارم خیلی خوبه ... 

دکتر گفت با این طرز فکرت خیلی خوب پیشرفت میکنی و این حرفی که میزنی اصلا رویا نیست . خیلی ها رو میشناسم که رفتن و قطعا توهم میتونی بری ... به کار پژوهشیت ادامه بده 


این روزا خوب می فهمم وقتی میگن که هدف به زندگی آدما شکل میده یعنی چی!


سی و هشتم از فاضل نظری

  • ۱۲:۳۱

بـه نسـیمی هـمه ی راه بـه هـم می ریـزد
کـی دل سنگ تـو را آه بـه هـم می ریـزد
سنگ در بـرکه می انـدازم و می پنـدارم
با همـین سنـگ زدن مـاه بـه هـم می ریـزد
عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است
گـاه می مـاند و نـاگـاه به هم می ریـزد
آن چـه را عـقل بـه یـک عـمر به دست آورده است
دل بـه یـک لحـظه ی کـوتـاه به هـم می ریزد
آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد

گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد

سی و هفتم از امروز

  • ۲۱:۴۳

امروز روز خیلی مزخرفی بود 

بچه های شرکت همش سر مسائل اعتقادی باهم بحث میکردن 

احسان به ماتریالیست و بی خدایی و این چیزا اعتقاد داشت البته وسط حرفاش میگفت خدا به درک تو برمیگرده یعنی خیلی ام لاییک نبود ... یه تریپ روشن فکری خاص! خودشم نمیدونست کدوم طرفیه یکی به نعل میزد یکی به میخ 

مهدی مجرد قصه هم که خیلی تابع نظرات احسانه ... بدون چون و چرا 

مهدی متاهل اما به نظر معقول تر میرسه 

بهروز هم که فقط نگاه و کمی لبخند 


بعدش حرف افتاد سر رنگ ها و چاکراه های بدن 

برای من با تاریخ تولدم رنگم شد نقره ای و در کل آدم آرمانگرایی بودم!!!! 

یه جمله توی اون جا بود که همه بهش تایید دادن نوشته بود این آدم (یعنی من) وقتی راهشو انتخاب میکنه باید بیای و سرعت پیشرفتشو ببینی ! وقتی احسان این جمله رو خوند همشون با نگاهشون به من تایید کردن


بعدش رفتم دکتر روانپزشکم ... داروها مثل قبل 

همه چیز خوبه از نظر روانی و عاطفطی

به دکتر گفتم من میخام برای ارشد اقدام کنم برای خارج از کشور

دکتر گفت خیلی خوبه و اصلا رویایی نیست 

گفت تو با این طرز فکرت حتما پیشرفت میکنی ...


الانم کم کم باید حاضر شیم یه شب نشینی بریم خونه مادرجون (باباجون)

چقدر دلم برای بابا جون تنگه ... روحت شاد مرد مهربان دنیا 

گاهی وقتی می دیدمش با خودم فکر میکردم که تصور من از مهربانی پیامبر اکرم به اندازه همین مهربانی باباجونمه 

الهی که غم نبینی عزیزم ... 

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
Designed By Erfan Powered by Bayan