- جمعه ۵ تیر ۹۴
- ۱۴:۱۲
دیشب خونه دایی بهزاد دعوت بودیم
فقط خواهراشو دعوت کرده بود با بچه های مجردشون ... خیلی مهمونی خودمونی و شیکی بود.. خیلی پسندیدم
وقت شام برق رفت و به طرز عارفانه شاعرانه ای چلوکباب خوردیم ... آخراش حس میکردم دارم میترکم
این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !
دیشب خونه دایی بهزاد دعوت بودیم
فقط خواهراشو دعوت کرده بود با بچه های مجردشون ... خیلی مهمونی خودمونی و شیکی بود.. خیلی پسندیدم
وقت شام برق رفت و به طرز عارفانه شاعرانه ای چلوکباب خوردیم ... آخراش حس میکردم دارم میترکم
ولی
از زبانش هرگز نشنیدیم ..........