- چهارشنبه ۴ آذر ۹۴
- ۲۲:۳۹
شروع کردم برای کنکور میخونم
امروز رفتم کتابخونه مرکزی
جای خوبی بود
میخوام واقعا بخونم اگه هزینه ها بزارن که کمتر ترجمه کنم
این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !
شروع کردم برای کنکور میخونم
امروز رفتم کتابخونه مرکزی
جای خوبی بود
میخوام واقعا بخونم اگه هزینه ها بزارن که کمتر ترجمه کنم
این روزا بعد دو ماه و نیم دنبال کار گشتن و پیدا نکردن ...
کار هستا ولی همشون یه جورایی بیگاریه نه کار.... منشی میخان که کار حسابداری بلد باشه و بایگانی بلد باشه و کارای فروشو هم انجام بده
تازه خیلی جاها اصلا نمی دونن مهندسی آی تی یعنی چی
اکثر جاهام مهندس کامپیوتر برای منشی میخان ... تقریبا هیچ کار تخصصی پیدا نمیشه مگه که تجربه خیلی زیادی داشته باشی
همه اینا و همه چیزای دیگه منو مجبور کرده به اینکه الان دوباره به رشته تجربی فکر کنم
خسته شدم ... خدایاااااااااااااااااا خستهههههههههههههههههه شدممممممممممممممممممممممممم
میخام بخونم ببینم چی میشه .... حتی شیفت شب توی یه بیمارستان خیلی بهتر از بیکاری میتونه باشه
اونقد چنگ زدم به طناب که دیگه واقعا خسته شدم
واقعااااااااا خسته شدم
گاهی با یه حماقت همه زحمت چند ساعته ت برباد میره
مثل من که بیست تا چکیده ترجمه کردم بعد دوازده تاشو کپی کردم که ببرم تو فایل دیگه .. کات کردم
ولی منتقل نشدن ...
فایل قبلی رو هم قبل از باز کردن فایل جدید بسته بودم
حالا تقریبا 60% کارم هدر رفته
چه حس بدیه که آدم با حماقت خودش حاصل کارشو از بین ببره حتی اگر چند خط تایپ شده باشن
امروز تاسوعا بود
بعد مدتها چادر پوشیدم ... حس خاصی بود
من بعنوان آدمی که هم پوشیدن چادر رو امتحان کرده هم نکردنشو میخام به همه دنیا بگم که پوشیدنش بهتره
من اگه نمی پوشم واسه خودمه که اونقد عرضه ندارم که بتونم جمعش کنم که زمین نخوره
من اگه نمی پوشم واسه اینکه که اونقد اعتماد به نفس ندارم که حس کنم با چادرم خوشگلم
من اگه نمی پوشم واسه کمبودای خودمه
ولی هرکی می تونه بپوشه !!!
امروز کلی سخنرانی درباره امام زمان گوش کردم
داستان عجیبی شده
میشینم توی روضه میگم فقط عباس جان امامم بیاد انتقام بگیرم از این دشمنا
میشینم میگن حاجت بخاید ... میگم فقط فرج
نمیدونم چی شده من خیلی مذهبی نیستم و حداقل ظاهرم نیست ولی دیگه هیچی نمی تونم بخام
هر وقت میخام دهنمو باز کنم بگم امام حسین کار... امام حسین درمان ... امام حسین فلان ... امام حسین بهمان
همش این شعر حافظ میاد تو ذهنم ... تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بنده پروری دارم
میگم حسین جانم تو که تو دل منی میدونی اونجا چه خبره
تو میدونی من چی میخام فقط بزرگترشو میگم که امام زمانه
چند
شب پیش خواب میدیدم آقای خامنه ای یه جا برامون سخنرانی میکرد مدام هم
نگاه من میکرد یعنی من جامو عوض میکردم اونم می چرخید رو به من ... فقط
یادمه درباره حجاب حرف میزد
بعد اونم خواب دیدم خونه مامان مادرم مهمونیه وسید علی اکبر رائفی پور اونجا بین ماس
یادمه با خانوادش بود ... یه دختر کوچیک داشت و زنشم خیلی محجبه بود (حالا من اصلا اطلاعی از زندگی شخصی این آدم ندارم )
نمیدونم خواب دیدن دوتا سید تو چندروز چه معنی داره
ولی یه تصمیم گنده گرفتم اونم اینه که یه وبلاگ انگلیسی راه بندازم
برای اینکه فقط درباره امام حسین و امام زمان بنویسم ... به انگلیسی
الان دلم یه جوری گرفته
یه جوری حس تنهایی میکنم
یه جوری قلبم تنگه که نگو
فردا عاشوراس
خدایا صبر بده به آقامون
از
خدا خواستم کاری کنه که حتی بتونم یه ثانیه اومدن آقا رو جلو بندازم ...
شاید تو یه ثانیه چند هزار گلوله کمتر شلیک بشه ... چندتا امضای نحس زیر
قراردادهای آدم کشی کمتر نوشته بشه ... تو یه ثانیه برای من یه ثانیه اس...
تو کل دنیا میشه هفت میلیارد ثانیه
از خدا فقط یه ثانیه خواستم ... فقط اونو خواستم و بقیه چیزامو سپردم بهش
خدایا شکرت
همچنان دنبال کارم ولی فعلا که کار مناسبی پیدا نکردم تصمیم گرفتم از وقتم استفاده کنم
هفته پیش یه بسته آموزش اندروید با جاوا از سایت خانه اندروید ایران سفارش دادم که روز شنبه رسید
الان دو سه روزه باهاش کار میکنم
و این اولین برنامه ای که نوشتم ... محاسبه فاکتوریل
پیش به سوی موفقیت های بزرگتررررررررررررررر
خیلی بی حوصله ام
خیلی ناامیدم
خیلی حالم بده
خیلی له شدم
خیلی خیلی خیلی داغونم
صداش کردم گفتم یا کاشف الکرب
گفتم من غلط کردم تو منو ببخش ... استغفرالله
گفتم حواست به آبروم هست ؟!
گفتم شرمنده ام نکن
دلم گرفته ... دل من اندازه یه کاسه ماست خوریه ... زود تنگ میشه
تقصیر اون نیست
تقصیر منه که ظرفیتم کمه
الان ... همین الان یه لحظه کمیابه
لحظه هایی که من سکوت رو انتخاب کردم به شنیدن صدای تلویزیون
... صدای آهنگ
... چت کردن
من الان سکوتو انتخاب کردم ... شاید خیلی کم نظیر باشه چنین وضعیتی که من فکر خلوتی داشته باشم و دلم سکوت بخاد
همیشه از شلوغی فکرم به سروصدا پناه می برم
الان حس خوبی دارم
مثل اینکه یه پتو کشیدم روی افکارم ... میدونم که هستن ولی فعلا اوضاع آرومه
اون وقتی که مادر پدرای ما بچه بودن جمعیت بیست میلیون بود
راحت می تونستن برن تو هر ارگانی کار کنن... بیکاری به معنای گیر اومدن کار نبود بلکه به معنی بی عاری طرف بوده
الان نزدیک 80 میلیون جمعیت شدیم
من مهندسی آی تی خوندم ... جز سخت ترین و پیچیده ترین مهندسی ها
اما الان برای حقوق ماهی هفتصد باید سگ دو بزنم
تازه به هیچ جا هم نرسه
احساس سرخوردگی میکنم
تازه من اونی ام که هزارتا کار بلدم و زرنگم ... خیلی از دوستام رفتن فروشنده شدن یا منشی دکتر یا ...
خیلیاشون نشستن خونه به انتظار بخت !!!
کشوری که توش تولید نباشه هیچی نیست ... مثل کشور ما
اینجا فقط شغل هایی پر درآمد هستن که جنبه مصرف گرایی افراطی داشته باشند چیزهایی که مردم بخرن و بعد مدتی بیندازن دور و باز برن بخرن
اینجا ایرانه !!!
هرچی بزرگتر میشم بیشتر می فهمم معنی منجی رو
معنی بی عدالتی رو
معنی درد رو
بیشتر می فهمم که چرا هابیل 800 سال عمر کرد ما به زور قرص و دارو به 80 میرسیم
دنیا پر درده ... پر تبعیض
مخصوصا تو جایی که تو فکر متمایزی داری ولی فکرت خریداری نداره و مجبوری برای اینکه بتونی ادامه بدی مثل بقیه بشی !!!
آه چقدر زجرناک
اگر استیو جابز توی ایران درسشو ول میکرد باید میرفت میشد دست فروش چون تو ایران کسی به ایده بها نمیده و حمایتی نمیکنه
اینقدر نگیم که فلانی چقدر حقیر بود و چقدر رشد کرد در انتها ... اینجا امکان چنین رشدی نیست
دلم خیلی خونه
یه مهندس که در به در دنبال کاره وضعیتش از من بهتر نمیشه
دلم میخاد کاری کنم که بهتر از پدرو مادرم زندگی کنم ... دلم میخاد به جای یه پله دو پله ازشون جلو بیفتم
دنیا پر از محدودیته
هرچی بزرگتر میشم بیشتر می فهمم که ... معنی موهای سپید پدر و مادرمو بهتر می فهمم
کاش خدا کمک کنه که ما بتونیم گامی برداریم که بچه هامون دردهاشون کمتر باشه
خدایا آقامونو هرجاهست سالم کن و هرجا که هست نگه دارش باش و فرجشو نزدیک کن ... تنها امیدمونه
راستی امروز رفتم وقت دکتر گرفتم برای جراحی بینی ... ماکه از درس به جایی نرسیدیم لااقل به قیافمون برسیم یه کم
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را