ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

هفتادو ششم از اسرار

  • ۲۱:۳۴

گاهی نمیشه از بعضیا متنفر بود

گاهی بعضیا با اینکه خیلی بهت بدی میکنن ولی بازم دوستشون داری

چه سریه تو اینکه دل آدم از مغزش دستور نمیگیره

چه سریه که حکومت خودمختار داره

چه سریه که من بازم استادو دوست دارم

چه سری؟؟؟؟

هفتاد و پنجم از خجالت

  • ۱۵:۴۳

دیروز همکارم وقتی با هم تنها شدیم آخر وقت برگشت برای بار چندم بهم گفت مامانم گیر داده ازدواج کن
ولی من نمیخام ازدواج کنم... 


منظورش چی می تونه باشه

خودش خوب می دونه که من دنبال یه پسری ام که حداقل به اندازه خودم مذهبی باشه

از طرفی اونم که دوست دختر داره و با افتخار اینو اعلام میکنه

نمیدونم منظورش چیه!


این روزا دنبال یه فیلد تحقیقاتی ام

دوست داشتم درباره کاربرد شبکه حسگر توی لباس فضانوردا کار کنم یا توی بررسی امواج مغزی ولی به طرز مسخره ای باید بگم علم هنوز اینقد ریز نشده تو این حوزه ها ... یعنی نیست هیچ منبعی نیست برای چنین موضوعاتی!!


امروز یه لحظه دلم تنگ شد ... دلم برای دین و مذهب تنگ شد

برای اینکه امام حسینو صدا بزنم تنگ شد

دلم تنگ شد برای مهدی فاطمه

درسته که سر لج هم که شده به خاطر تعصبات بیجای یه عده ای رفتم نشستم رو لبه پشت بام

ولی گاهی هم دلم میخاد بدونم اون وسطا چه خبره

گاهی دلم تنگ میشه براش

و این گاهی ها جز سخت ترین لحظاته

چون پر از خجالتم برای بازگشت

پر از خجالت

هفتادو چهارم از خاطره

  • ۲۳:۰۴

یه زمانی خاطراتمو می نوشتم توی دفتر

اسمش دفتر خاطرات بود

همه بچه ها اون وقتا یه سری دفترهای خوشگل طرح دار
، معمولا با طرح های عاشقانه

با هزار دنگ و فنگ می خریدن و میکردن دفتر خاطرات

بیشترشونم به جای اینکه توش خاطر بنویسن میدادن دوستا و معلما براشون یادگاری می نوشتن

اون موقع مثل الان نبود یه دفتر با یه جلد طرح دار خیلی شیک و باکلاس محسوب می شد و اونا مخصوص یه قشر خاصی از بچه ها بود

من اون موقع یه دفتر خاطره داشتم

می ترسیدم به دست مامانم بیفته چیزی توش نمی نوشتم

البته دفتر من از اون دفترا نبودا... یه دفتر مشق ساده بوود

بعد اون یه مدتی خاطراتمو فینگلیش می نوشتم ... فکر کنم اواخر دبیرستان بود

اونم خوندنش برام سخت بود

بعد یه دفترچه جلد چرمی کوچیک داشتم که توی اون می نوشتم

ولی چون مامان خیلی اوقات به بهانه مرتب کردن هم که شده سرک می کشید تو وسایلم خیلی نمی تونستم از حرف دلم چیز خاصی توش بنویسم

البته تا حالا تو روم نزده که دفترچه خاطرات داری!..

حالا که توی وبلاگ می نویسم و فرقش اینکه حالا روزی چند نفر می خوننش ولی برای من فرقی نداره

گاهی غریبه ها خیلی آشنان ... بیشتر از همه آشناها

هفتادو سوم از یه کمی عشق

  • ۲۰:۰۶

امروز روز خوبی بود

حس میکنم دوباره جون گرفتم

صبح کمی تو گوگل سرچ کردم درباره کاربردهای شبکه حسگر بیسیم در هوا فضا و لباس فضانوردا و فضا پیما ها

چقدر عاشق فضام... فقط این یه گزینه اس که همیشه بهم نیرو میده

میخام بشینم یه مقاله برای کنفرانس انجمن کامپیوتر ایران بنویسم که تا حدود یه ماه دیگه پذیرش داره

یه کم به چیزی غیر از پول نیاز دارم این روزا تا حالم خوب بشه

یه کمی عشق میخام... خدایا میشه؟...

هفتاد و دوم از این روزا

  • ۲۲:۴۲
رفتم دکتر نادی گفت مشکلت سوهاضمه اس
یه کم حالم گرفته اس
نمیدونم چرا
کمی بی حوصله ام
کمی ناامید
کمی سردررگم

چند روز پیش رفتم دکتر صمدی
بهم گفت تو باز اعتمادبه نفست افتاده
وقتی اومدم بیرون نگاه به صورتش کردم . از همون نگاهش فهمیدم که چقدر بس رفت داشتم تو درمانم

خیلی وقتا خیلی چیزا بد به نظر میاد ولی تو طول زمان آدم خوبیشو درک میکنه
جریان باز شدن پای من به روانپزشک هم از هموناس... اولش خیلی سخت بود برام ولی الان میدونم که خیلی تو زندگی بهم کمک کرده
کاش این فرهنگ تو جامعه ما جا بیفته که روانپزشک مثل پزشک عمومی لازمه ... نه به خاطر دیگران بلکه به خاطر خودمون و حسی که نسبت به خودمون و اطرافمون داریم


هفتاد و یکم از مجید و ندا

  • ۱۰:۵۶

بلاخره مجید هم داماد شد

شب چهار شنبه هفته قبل که میشد شب ولادت امام رضا، مجید وندا رفتن خونه بخت

شب خوبی بود

ولی از اون روز به بعد من مریضم مدام

فکر میکنم کل دستگاه گوارشم قاتی کرده

حوصله ندارم بیشتر بنویسم


هفتادم از تصمیم

  • ۲۰:۴۸

کوچکتر که بودم یه فیلمی بود به اسم آواز قو که توش دختره به عشقش میگفت با نون و عشق که نمیشه زندگی کرد

شاید دوازده سیزده ساله بودم وقتی این فیلمو دیدم

ولی همیشه این جمله توذهنم بود

خیلیی جاها بهش رسیدم

این روزا به این فکر میکنم که الان سر کاری ام که عاشقشم

یعنی وقتی یه مقاله میزاره جلوم میگه بخون تحلیل کن خیلی کم پییش میاد که بگم اه بازم مقاله .. مگه اینکه واقعا انرژی نداشته باشم

اما این روزا دارم دنبال کار میگردم

دلم میخاد یه جایی کار کنم که حداقل به اندازه اداره کار حقوق و مزایا داشته باشه

زندگی که با نون و عشق پیش نمیره

من عاشق کارمم ولی هر روز باید یک کیف پنج کیلویی (وزن لبتاب و متعلقات) رو روی دوشم بکشم

دارم کم کم دردهای مزمن رو تو شونم حس میکنم
... فکر میکنم چیزی مهم  تر از سلامتی نیست

دیگه اینکه کارم تمام وقته ... هیچ فرصتی برای خودم ندارم

دوست دارم برم باشگاه ... نمیشه

دوست دارم برم هنر یاد بگیرم ... نمیشه

زندگی که فقط کار نیست...

از طرف دیگه همکارام همه مجردن .. شاید اگه روزی تصمیم به ازدواج بگیرم این خیلی برای شوهرم محرک باشه که من با چندتا مرد مجرد کار میکنم

به نظر خودم دلایل عقلی کافی دارم برای اینکه پا روی دلم بزارم

په نظر شما چطور؟؟؟

شصت و نهم از تغییر نظر

  • ۲۱:۳۰

اوایل فکر میکردم کار تحقیقاتی و پژوهشی خیلی با کلاسه

الانم که تو این کارام همین فکرومیکنم

ولی الان به این جمله یه چیزی هم اضافه شده

کار تحقیقاتی وپژوهشی خیلی با کلاسه ولی آدم نمیتونه نون و عشق بخوره



شصت و هشتم از شصت و هفتم

  • ۱۲:۴۵

...

شصت و هفتم از خوب باش تا تنها بمانی

  • ۰۰:۰۱

گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم

گاهی مثل امروز

مثل دیروز

مثل هر روز

مثل روزهایی که می بینم اطرافیانم دست در دست عشقشان، خواهرشان، برادرشان یا دوستشان هستند

ولی من تنها همراهی که دارم آهی ست که از عمق وجودم به ریه هایم دمیده می شود

آه چقدر تنهایم 

خوب باش تا تنها بمانی ...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
Designed By Erfan Powered by Bayan