ترانه ها

این وبلاگ صرفا برای من است و ارزش دیگری ندارد !

هفتادو چهارم از خاطره

  • ۲۳:۰۴

یه زمانی خاطراتمو می نوشتم توی دفتر

اسمش دفتر خاطرات بود

همه بچه ها اون وقتا یه سری دفترهای خوشگل طرح دار
، معمولا با طرح های عاشقانه

با هزار دنگ و فنگ می خریدن و میکردن دفتر خاطرات

بیشترشونم به جای اینکه توش خاطر بنویسن میدادن دوستا و معلما براشون یادگاری می نوشتن

اون موقع مثل الان نبود یه دفتر با یه جلد طرح دار خیلی شیک و باکلاس محسوب می شد و اونا مخصوص یه قشر خاصی از بچه ها بود

من اون موقع یه دفتر خاطره داشتم

می ترسیدم به دست مامانم بیفته چیزی توش نمی نوشتم

البته دفتر من از اون دفترا نبودا... یه دفتر مشق ساده بوود

بعد اون یه مدتی خاطراتمو فینگلیش می نوشتم ... فکر کنم اواخر دبیرستان بود

اونم خوندنش برام سخت بود

بعد یه دفترچه جلد چرمی کوچیک داشتم که توی اون می نوشتم

ولی چون مامان خیلی اوقات به بهانه مرتب کردن هم که شده سرک می کشید تو وسایلم خیلی نمی تونستم از حرف دلم چیز خاصی توش بنویسم

البته تا حالا تو روم نزده که دفترچه خاطرات داری!..

حالا که توی وبلاگ می نویسم و فرقش اینکه حالا روزی چند نفر می خوننش ولی برای من فرقی نداره

گاهی غریبه ها خیلی آشنان ... بیشتر از همه آشناها

هفتادو سوم از یه کمی عشق

  • ۲۰:۰۶

امروز روز خوبی بود

حس میکنم دوباره جون گرفتم

صبح کمی تو گوگل سرچ کردم درباره کاربردهای شبکه حسگر بیسیم در هوا فضا و لباس فضانوردا و فضا پیما ها

چقدر عاشق فضام... فقط این یه گزینه اس که همیشه بهم نیرو میده

میخام بشینم یه مقاله برای کنفرانس انجمن کامپیوتر ایران بنویسم که تا حدود یه ماه دیگه پذیرش داره

یه کم به چیزی غیر از پول نیاز دارم این روزا تا حالم خوب بشه

یه کمی عشق میخام... خدایا میشه؟...

هفتاد و دوم از این روزا

  • ۲۲:۴۲
رفتم دکتر نادی گفت مشکلت سوهاضمه اس
یه کم حالم گرفته اس
نمیدونم چرا
کمی بی حوصله ام
کمی ناامید
کمی سردررگم

چند روز پیش رفتم دکتر صمدی
بهم گفت تو باز اعتمادبه نفست افتاده
وقتی اومدم بیرون نگاه به صورتش کردم . از همون نگاهش فهمیدم که چقدر بس رفت داشتم تو درمانم

خیلی وقتا خیلی چیزا بد به نظر میاد ولی تو طول زمان آدم خوبیشو درک میکنه
جریان باز شدن پای من به روانپزشک هم از هموناس... اولش خیلی سخت بود برام ولی الان میدونم که خیلی تو زندگی بهم کمک کرده
کاش این فرهنگ تو جامعه ما جا بیفته که روانپزشک مثل پزشک عمومی لازمه ... نه به خاطر دیگران بلکه به خاطر خودمون و حسی که نسبت به خودمون و اطرافمون داریم


هفتاد و یکم از مجید و ندا

  • ۱۰:۵۶

بلاخره مجید هم داماد شد

شب چهار شنبه هفته قبل که میشد شب ولادت امام رضا، مجید وندا رفتن خونه بخت

شب خوبی بود

ولی از اون روز به بعد من مریضم مدام

فکر میکنم کل دستگاه گوارشم قاتی کرده

حوصله ندارم بیشتر بنویسم


۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan