- جمعه ۸ خرداد ۹۴
- ۱۵:۳۴
سه سال پیش این روزا روزای بدی بود
هفتم بابا جون بود
یادش بخیر باباجونم
اگه یه هفته می شد ده روز که نمی دیدمش دلم براش پر میکشید
اگه یه هفته می شد ده روز دیگه بال بال میزدم برای دیدنش
یادش بخیر هروقت میرفتیم خونشون برامون نون سنگک می خرید
با پنیر و مربا میخوردیم
خدا یا اون روزا خواب بود؟
نه دیگه اون نون هست... نه اون سفره ... نه اون پنیر و مربا ... نه حتی اون آدما
وقتی باباجون رفت ماهم رفتیم
اونو خاک برد ما رو زمان
یادش بخیر باباجونم ... یادته اومدم تو آشپزخونه بودی سلام دادم اومدم بوست کنم فشارم دادی به خودت
توام دلت برای من تنگ شده بود؟؟
باباجونم یه افسر ارتشی بود
قوی هیکل و تنومند
ولی خیلی مهربون بود
یادمه چند ساله بودم می رفتم روی پاش می ایستادم و روی قسمت کچل سرش دست می کشیدم و میگفتم باباجون چرا سرت مو نداره
حتی یه بارم نگفت نکن
حتی یه بارم نگفت بشین بچه چقد شلوغ میکنی
باباجونم ... یادته چقدر از نوشابه لیوانی یه قران برام میگفتی
از مسافرتات
از کرمانشاهی ها که میگفتی انگار اصلا مسلمان نبودن
از سنندجی ها
یادته ؟؟؟
دلم برای اون دستای تنومندت تنگ شده
اون دستای بزرگ و قویت
بابا جونم خیلی دوستت داشتمااااا می دونستی؟؟؟
بابا جونم بعد سه سال ... هنوز اشکم تو چشمامه و جات خالیه تو خونه
آه ... بعضی دردها قابل بیان نیستن
آه ... تو رفتی و منم رفتم
منم دیگه اونی نیستم که بودم
درد داغ تو منو کشوند به مطب روان پزشک
من دیگه اون دختر استرسی اخمو نیستم ... من دیگه اون دختر ساکت نیستم ... من دیگه شادم .... ولی تو نیستی
کاش توام بودی ...
توی همه زمینی ها تورو از همه بیشتر دوست داشتم
نگاهت که میکردم یاد کوه می افتادم
با این که هشتاد سالت بود ولی بازم کوه بودی ...