- جمعه ۳۰ مرداد ۹۴
- ۲۰:۴۸
کوچکتر که بودم یه فیلمی بود به اسم آواز قو که توش دختره به عشقش میگفت با نون و عشق که نمیشه زندگی کرد
شاید دوازده سیزده ساله بودم وقتی این فیلمو دیدم
ولی همیشه این جمله توذهنم بود
خیلیی جاها بهش رسیدم
این روزا به این فکر میکنم که الان سر کاری ام که عاشقشم
یعنی وقتی یه مقاله میزاره جلوم میگه بخون تحلیل کن خیلی کم پییش میاد که بگم اه بازم مقاله .. مگه اینکه واقعا انرژی نداشته باشم
اما این روزا دارم دنبال کار میگردم
دلم میخاد یه جایی کار کنم که حداقل به اندازه اداره کار حقوق و مزایا داشته باشه
زندگی که با نون و عشق پیش نمیره
من عاشق کارمم ولی هر روز باید یک کیف پنج کیلویی (وزن لبتاب و متعلقات) رو روی دوشم بکشم
دارم کم کم دردهای مزمن رو تو شونم حس میکنم
... فکر میکنم چیزی مهم تر از سلامتی نیست
دیگه اینکه کارم تمام وقته ... هیچ فرصتی برای خودم ندارم
دوست دارم برم باشگاه ... نمیشه
دوست دارم برم هنر یاد بگیرم ... نمیشه
زندگی که فقط کار نیست...
از طرف دیگه همکارام همه مجردن .. شاید اگه روزی تصمیم به ازدواج بگیرم این خیلی برای شوهرم محرک باشه که من با چندتا مرد مجرد کار میکنم
به نظر خودم دلایل عقلی کافی دارم برای اینکه پا روی دلم بزارم
په نظر شما چطور؟؟؟