- چهارشنبه ۳ تیر ۹۴
- ۱۱:۲۸
دیشب بعد یک سال بازم رفتیم باغ عمه
ولی این بار یه فرق بزرگ کرده بود
وقتی که با جیپ داشتیم از سرپایینی حدود 45 درجه ای کوچه باغ می رفتیم پایین به خودم گفتم نترس تو میخای بری تنها یه کشور دیگه زندگی کنی
نترس... برای بار اول بود که موقع پایین رفتن ماشین از اون قسمت نه آیت الکرسی خوندم نه صلوات فرستادم نه چشمامو بستم بلکه با چشمای باز به راه خیره شدم
وقتی رفتیم پایین سراشیبی به خاطر ترسی که قبلا داشتم به خودم خندیدم
شب وقتی رسیدیم به خودم گفتم اینجا جک و جانور زیاد داره ولی من به اونا توجهی نمی کنم و هیچ توجهی به انواع حشرات مختلف نکردم و به این ترتیب تونستم راحت بخوابم.
سحر برای سحری بلند شدم و خیلی عادی و نرمال (انگار که منم روزه میگیرم) سحری خوردم
شب وقتی قرص قبل خوابمو نخوردم اصلا بهش فکر نکردم و برای اولین بارها بود که استرسی نگرفتم از نخوردنش
تا صبح صدای پارس سگ می اومد اولش یه کم ترسیدم البته چون صداشون خیلی نزدیک بود ولی بعدش توجه نکردم
سعی کردم غر نزنم
همه ش به خودم میگفتم باید اونقدر محکم باشی که تو مملکت غریب بتونی راحت زندگی کنی
خلاصه تجربه خوبی بود...
روز قبلش رفتم پیش روانپزشکم موقع اومدن بهش گفتم آقای دکتر شاید خیلی رویایی به نظر بیاد ولی من دارم به ادامه تحصیل درخارج از کشور فکر میکنم ... بهش گفتم من تو دوره دانشجوییم دانشجوی موفقی نبودم اما تو بحث تحقیقاتی کارم خیلی خوبه ...
دکتر گفت با این طرز فکرت خیلی خوب پیشرفت میکنی و این حرفی که میزنی اصلا رویا نیست . خیلی ها رو میشناسم که رفتن و قطعا توهم میتونی بری ... به کار پژوهشیت ادامه بده
این روزا خوب می فهمم وقتی میگن که هدف به زندگی آدما شکل میده یعنی چی!